بماند که سرآغاز را نمیدانستم.
دلیل را نمیدانم
مقصد را نمیدانم.
خودم را هم نمیدانم
اما میدانم که خیر طلب میکنم.
گرچه طلب خیر کافی نیست، امّید و نور بخشِ من، باورم، وجودم، حضورم، قدم هایم، تویی.
تویی که ازت گله دارم، اما دوستت دارم و باورم بر ابهامم به تو همواره چربیده!
ولی آغازِ اینجارو اگه بخوام بگم، خوب "معدن" مرا سوق داده بود، چندباری نوشتم، اما پاک کردم، سالها از وبلاگ نویسی من میگذرد، به یاد دارم که مدیرِ به ظاهر ادیبّ دبیرستانمان وبلاگی برای اطلاع رسانی و ارتباط با دانشجویانش! داشت که مدیریتش را به من!! واگذار کرده بود. در واقع بنده با ذوقی که داشتم از این جهت که مهم هستم و مدیر وبلاگِ مدیرم هستم به ریسکی که یک استاد در مقابل محتوای منتشره از سوی خودش در وبلاگ منسوبُ بِه و نشان از عدم هوشمندی اش داشت ( زحمت کمی برای انتشار محتوا میکشید دیگر از عذابِ بعد از اشتباه احتمالی دانشآموزی و ملعبه شدن توسط دانشجویانش جلوگیری میکرد.) فکر نکردم و این روند خداروشکر بدون آبروریزی برای مدیرمان همراه بود. قبل آن نیز مینوشتم، به ظاهر زیبا اما در باطن نه زیاد!
بعد از آن نیز مینوشتم، برای آذر هم مینوشتم تا دیگر گذشت و کارشناسی داشت تمام میشد که به نعمتی در توییتر رسیدم که آن را غرچشم مینامم. همواره خدا را برای وجودش شکر میکنم، بود و هست. شاید پررنگ بودنِ اثر حضور یک دوست چندان ،حداقل پس از مدّتی، به مدت زمان مکالمات مربوط نشود، من و غرچشم گاها روزها از هم بیخبریم اما بسیار برایم عزیز است و بسیار گوش شنوای من بوده. شکر که هست.
پس از آن به معدن عزیز رسیدم، از همان توییتر، وبلاگ را شروع کردم که من تیری بودم ناخواسته که فلان و بهمان و مینوشتم و از نوشتنم تعریف ها شنیدم اما که گذشت، احوالِ نامتعادلم باز حکم به پاکسازی و غسل کرد، من با پاک کردن میانه خوبی دارم، پاک میکنم. یا چیز ها برای همیشه عمیق در کنارم هستند، یا پاک میشوند، کم پیش میآید کمرنگ شوند، کم پیشمیآید بند را پاره نکنم، از قضا تاجایی که به یاد دارم! دو بار نخواستم بند پاره شود و این اتصال مرا در چاه انداخت که دردناک بود، البته چندباریم این بند ها پاره نشد و من شکر گذار این اتصالات بودم بگذریم.
معدن مرا تشویق کرد، مدتی ننوشتم، معدنِ عزیزِ کوهِ بزرگ مردِ عجیبِ عزیز که دلم برایش تنگ است و خدا میداند چقدر برای یک چای خوردن در کنارش دل تنگم و منتظر و خدا میداند چقدر حواسم هست که از طرف من چینی تنهاییاش نشکند و خدا میداند ندانسته هارا. مرا ترغیب کرد بنویسم، باز با خود گفتم (در انتهای دلم) اینم یه چیزی میگه ها.
دوروز دیگه خودشم حتی سر نمیزنه به اینجا.
گذشت
گذشت
تا با خِ آشنا شدم.
خِ موجود عجیبی است، دایره آدم های من کم است، بسیار کم، بسیار کوچک، کمتر کسی من را تا حد قابل قبولی میشناسد، فکر میکنم حتی همین خِ بینش خوبی نسبت به من ندارد، اما من کمی از حدس هایم در مورد او درست بود و کمی دیگر افزایش اطلاعاتم آن را برایم پر رنگ تر ساخت.
من دفترچه خاطرات مصور اورا دیدم(منظورم اینستاگرامشه، واقعا یه دفترچه خاطرات مصور بود) این امر بیشتر به این ایستاییِ ذهنم نیرو وارد کرد تا مگر بر اصطکاک سنگین ننوشتن غلبه کنم، شاید این غلبه باعث روان شدن رود شود که معمولا برای شروغ نیروی بیشتری لازم است.
ذوق نوشتن را دارم، عجیب است که پس از آنهمه مرگ چگونه سبزم
گرچه غم عزیزانم، دوری از دوستانم
و اتفاقات جدید به خصوص واقعه تلخی که در ذهن و دلم بین من و "دارث" اتفاق افتاد گل های این باغ سبز را پژمرده میکند اما من از پروردگارم طلب شادابی باغ خود را میکنم و صد سبزی افزون برای باغ عزیزانم.
خلاصه با تمام اینها در این زندگی دوباره من که پس از یک زمستان سرد و خشک و دهشتناک پر از زجه های درون و هوای دائما ابری چشم هایم و آسنترا و سرترالین و لیتیوم کربنات گذشت پنجره بسته و هوای پای کوباندن بر زمین و در کوفتن یا شکستن تا یافتن اندک نور
اینجا، سرآغاز ایّامی جدید را مینویسم، و قلبم را حس میکنم که میتپد، روحم را که هنوز از باطل رویگردان است و وجودی که جهد کرد تا لکه های تاریکی حقیقتش را در برنگیرد، لبخندی که به یاد آن مقلّب القلوب زنده شد و حرارتی که خاموشی ندارد و حبّی که بر انسان ها دوباره زائیده شد و مهری که در سایه خانواده امن شد؛
قلمی که از نوشتن دست بر نداشت و شروعی که برای نوشتن بود و امّید چیست جز همین تصمیم های کوچک
همین سرآغاز ها .
گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی نباشد هیچ غم
درباره این سایت